جدول جو
جدول جو

معنی خش موس - جستجوی لغت در جدول جو

خش موس
بزرگ سرین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شموس
تصویر شموس
شمس ها، آفتابها، جمع واژۀ شمس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شموس
تصویر شموس
چموش، سرکش
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دد)
مصدر بمعنی شماس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توسنی کردن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت نادادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، پدید کردن دشمنی را برای کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شماس شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
واحد خلامیس. منه قولهم: رعیت خلموساً. رجوع به خلامیس شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فرس شموس، اسب توسن و چموش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن. (آنندراج). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن. جموح. سرکش. حرون. شموص. معرب چموش و به همان معنی. ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت مؤلف) : شاپوربفرمود تا اسبی بیاوردند توسن و شموس و موی آن زن به دنب آن اسب دربستند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ساحت سینه های مشتاقان
ز آرزوی تو شدبدور شموس.
سنایی.
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران خیال حرون.
جمال الدین عبدالرزاق.
ریذویه بفرمود تا استری شموس بیاوردند. (ترجمه تاریخ قم ص 72).
- اسب یا مادیان شموس، اسب چموش. اسب سرکش و بدرام:
گهی بخت گردد چو اسب شموس
به نعم اندرون زفتی آردت بوس.
فردوسی.
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس.
نظامی.
- سبز خنگ شموس، اسب سبزرنگ بدرام.
- ، کنایه از آسمان و دهر است:
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس.
نظامی.
که چون خسرو از چین درآمد بروس
کجا بردش این سبز خنگ شموس.
نظامی.
رجوع به چموش شود.
، خوی درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرکش. لجوج. عنود. تندخو. (از اقرب الموارد). بدخوی. بدخلق. بدعنق. طاغی. (یادداشت مؤلف). سرکش. (غیاث) (آنندراج). بدخو. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3) :
عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زآن قلعۀ چون عروس.
نظامی.
- شموس شدن، سرکش شدن. طاغی گشتن. نافرمان شدن:
ز فرمانبران ملک قیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شمس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمس که بمعنی آفتاب است. (غیاث) (آنندراج) : السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمس شود، جمع واژۀ شموس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شموس شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خمس (دهار)
لغت نامه دهخدا
جزیرۀ شاموس شهری است از بلاد یونان و بعضی گویند نام جزیره ای است، (برهان قاطع) (آنندراج)، رجوع به شامس شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
قریه ای به صعید مصر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته چموش توسن در ستور، سرکش نافرمان مرد پارسی تازی گشته چموشی توسنی، جمع شمس، خور ها سرکش (اسب و استر و مانند آن) چموش توسن، جمع شمس خورشیدها آفتابها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شموس
تصویر شموس
((شُ))
جمع شمس، خورشیدها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شموس
تصویر شموس
((شُ))
سرکش، چموش
فرهنگ فارسی معین
خوش قول
فرهنگ گویش مازندرانی
خو مو
فرهنگ گویش مازندرانی
خاشکه موس
فرهنگ گویش مازندرانی
باسن برآمده، باسن بزرگ، نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
چشم بستن، چشم بسته، چشم پوشی و اغماض
فرهنگ گویش مازندرانی
خرس موس
فرهنگ گویش مازندرانی
آب خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خوان خوش صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش دست
فرهنگ گویش مازندرانی
از طریق بوسه، دل جویی کردن از راه بوسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش نام
فرهنگ گویش مازندرانی
لاف زن، دروغگو، جای بوسه
فرهنگ گویش مازندرانی
شیرین عسل
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم شل و ول، تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که سرین برجسته و برآمده دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی
میان استخوان دو کتف، خوش خبر
فرهنگ گویش مازندرانی